بیایید اعتراف کنیم که مبارزه با «حسد»، کار سختی است؛ از آن سخت تر مخالفت با «خودخواهی»های خود است. دروغ و غیبت و بدخواهی برای دیگران و ریا و خودْبزرگ بینی و بخل و حرص و غرور و عجب و... نیز پهلوانانِ خونریزی هستند که پشتِ بسیاری از آدمیان را به خاک رسانده اند. آیا مبارزات ما با این همه غولهای دهشت انگیز، راه به جایی خواهد برد؟
چرا باید...؟
اصلاً چرا باید حسود نبود؟ چرا باید از غیبت و دروغ و ریا پرهیز کرد؟ آیا بهتر نیست که خود را در این جنگ و خونریزی تسلیم کنیم و میدان را به حریف بسپاریم؟ دنبال پاسخهای ساده و دم دستی نباشید. این سؤالات، می توانند روزنه های فراوان و ارزشمندی را به روی ما بگشایند.
مهم ترین دلیلی که می توان برای ضرورت مبارزه با حسد و دروغ و ریا و... نام برد، بیماری زایی آنهاست. هر یک از این رذیلتها، به مثابه میکروب و ویروسِ کشنده ای است که یک دم از فعالیت و مأموریت خود باز نمی مانند و تا میزبان خود را از پای در نیاورند، آسوده نمی نشینند. زشتی حسد یا هر کژی دیگری که در روح ما پدید می آید، فقط از این رو نیست که آنها را نهی کرده اند و خطا شمرده اند. آن نهیْ ها، خود از جایی دیگر آب می خورند. یعنی باید مطمئن بود که ریا و عجب و کبر و حسد، آن قدر زیانبار و بیماری زا هستند که عقل و شرع، آنها را نهی و منکوب کرده اند. پس، چاره ای جز مبارزه نمی ماند؛ آن هم مبارزه ای بی امان و تا پایان:
اندرین ره می خروش و می خراش
تا دمِ آخر، دمی غافل مباش
چرا؟ چون آنها که برشمردیم و دهها و صدها رذیله دیگر، سلامت جان و روان ما را نشانه گرفته اند و تا یکی از آنها باقی است، ما بیماریم. ما کسانی هستیم که بیماری ساده ای مانند سرماخوردگی را دست کم نمی گیریم و دیر یا زود، به فکر مداوا می افتیم. آیا نمی دانیم که ریا، چه بر سر ما می آورد؟ یا از خساراتِ حسد بی خبریم؟
نه! خبر داریم و خوب می دانیم که آن غولهای بی شاخ و دم، با دل و جان ما چه کرده اند. امّا چرا کاری از پیش نمی بریم؟
یک علّت آن، تن پروری و خام اندیشی و غفلت است. علّت دیگری نیز دارد و آن، سختی و جانکاهی مبارزه با آنهاست. به واقع،
براندختن بنیان یکی از آنها، آسان نیست؛ چه رسد به همه آنها و در همه مراتبشان.
اینجاست که برخی از اهل معرفت و گروههایی از روانشناسان، راه درمانی را پیش نهاده اند و ما را بدان سو خوانده اند. آری، عشق!
کدام عشق؟
می دانم که اولین سؤال درباره این پدیده شگفتِ انسانی، آن است که کدام نوعش؟ حقیقی یا مجازی؟ امّا در اینجا می توانیم فعلاً از نوعش، سخن نگوییم و این حقیقتِ مؤثر و فعّال و اثرگذار را از جایی دیگر بنگریم.
اهلِ دل و معرفت، به ما می گویند که برانداختن آن همه زشتی و رذیلت، به یکباره و در کوتاه مدت، کاری از کارستانِ «عشق» است. آری، ز کارستانِ او یک شمّه این است. زیرا انسانی که روح خود را از عشق آکند، جایی برای بخل و کبر و حسد نمی گذارد. عاشق، بخیل نمی تواند بود؛ حسد را هم نمی بیند و عجب و کبر و ریا، همه از او فرسنگها راه، فاصله می گیرند.
آیا شما عاشقی را دیده اید که حسد ورزد یا مال اندوزی کند یا در اندیشه به پایین کشیدن کسی باشد یا مردم را بیازارد یا خیانت کند یا...؟ اگر چنین عاشقانی را دیدید، به حتم بدانید که از عشق، بویی نیز نبرده اند.
عشق، چیست؟
به نوشته اورتگای گاست، نویسنده اسپانیالی: «عشق، حالتی است که در آن روح، همه علاقه ها و ترجیحات خود را رها کرده است و با دوست نداشتن هیچ چیز و علاقه نداشتن به هیچ چیز، در خلأ تمایلات و ترجیحات و سایه ها و ابهامات قرار گرفته است و در این حالت می تواند هر چیزی را به راحتی و روشنی، چنان که هست درک کند».(1)
«بعد از این حال است که انسان در امور دنیوی، خود را ابزاری در دست خدا و وسیله ای برای انجام دادن خواستهای خدا می داند. خواستها و گامها و اعمال او دیگر از آنِ خود او نیست. دیگر هیچ چیزی برای او اهمیت ندارد؛ زیرا او از این جهان و فعل و انفعالات آن برکنار است. اعمالش به میل و گرایش خود او نیست و نسبت به حسّاسیّتهای شخصی خود، مصونیت پیدا کرده است. واقعیت وجودش به سوی خدا مهاجرت کرده و چون قطره آبی که به دریا بریزد، در خدا حل شده است».(2)
طبیب عشق
از دیرباز، گویندگان و نویسندگانِ معرفتْ پیشه، عشق را طبیب خوانده اند و گویا توجه کافی و تمامی به جنبه درمانگری آن داشته اند. اوحدی مراغه ای، عارف قرن هفتم، عشق را آتشِ خرمن ریا خوانده است:
تپش نور کبریا، عشق است
آتش خرمن ریا عشق است.(3)
صائب تبریزی، هرگاه می خواهد راه خانه طبیب را به دلِ خود بیاموزد، آشیانه عشق را به او نشان می دهد:
صائب چگونه منع کند عشق را ز دل
راه طبیب را که به بیمار بست
مولانا در دیوان غزلیاتش، مزاجِ خود را از عشق، سالم می داند و آن را داروی علاج خود می خواند:
ما را چو ز عشق می شود راستْ مزاج
عشق است طبیب ما و داروی علاج
این بیتِ حافظ را نیز همه شنیده ایم:
طبیب عشق، مسیحا دم است و مشفق، لیک
چو درد در تو نبیند که را دوا بکند
بیان سعدی، از همه روشن تر است:
غم عشق آمد و غمهای دگر، پاک ببرد
سوزنی باید کز پای برآرد خاری.(4)
در تمثیل بالا، عشق به سوزنی تشبیه شده است که فقط با آن می توان خاری را که در پا رفته است، بیرون آورد. امّا شاید بتوان گفت که مولانا، در این باره، حرفِ آخر را زده است. او عشق را در درمانگری، همچون افلاطون و جالینوس می خواند و به صراحت، اعلام می کند که از یُمن قدوم عشق است که می توان از حرص و هر عیب دیگری، پاک شد:
شاد باش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علّتهای ما
ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالینوسِ ما(5)
عشق را خوش سودا می خواند و اینکه هر علّت و مرضی را می توان با او درمان کرد. «طبیب جمله علتها» یعنی آنکه می تواند هر بیماری و علّتی که سلامتِ روح ما را به خطر می اندازد، مداوا کند.
سپس دو نوع از انواع بیمارها را نام می برد: «نخوت» و «ناموس». نخوت، همان کبر و غرور است و ناموس، یعنی جاه طلبی.
به گفته مولانا، دوای چنین امراضی، فقط عشق است؛ زیرا عاشقان نه باد (نخوت) در سر دارند و نه جاه (ناموس) می طلبند. افلاطون و جالینوس خواندنِ عشق نیز از آن رو است که این دو، از بزرگ ترین اَطبّای بشری در تاریخ اند و نمادِ طبابت و پزشکی.
عشق، تنها راه
مرحوم استاد فروزانفر، در شرح دو بیت بالا، توضیحِ خواندنی و مفیدی دارد:
«عشق، خواه حقیقی و یا مجازی، سبب تبدیل اخلاق است. ما می بینیم که شخصی پیش از آنکه عاشق شود، ممسک (بخیل) و مال دوست و یا بد دل و ترسو است و همین که عشق بر وجودش استیلا یافت، سرکیسه های بسته و مُهر زده را باز می کند و همه را در راه معشوق در می بازد و یا به استقبال خطر می رود و خویش را در بلاهای صعب می افکند و از هیچ چیزی نمی هراسد. از همین نمونه، سایر اخلاق و اوصاف را می توان قیاس گرفت.
حکایتها که از صبر و تحمّل و فداکاری و جانبازی عشّاق گفته اند، بسیار است و ما می توانیم نظایر آنها را در زندگی خود نیز بیابیم. پس تأثیر عشق را در تبدیل اوصاف، انکار نمی توان کرد و آنچه گفتیم در عشقِ صورت بود که آن را عشقِ مجازی می نام اند و این تأثیر در عشقِ حقیقی و شخصیتهای معنوی هم قابل انکار نیست؛ زیرا قوّت ایمان، خود، نوعی از عشق است؛ از آن جهت که عشق، رابطه عاشق را با چیزهای دیگر قطع می کند ؛ چنان که خوشی و زیبایی و هر صفت کمالی، بلکه سعادت ابدی را بسته به وجود معشوق می شمارد و تا کسی معشوق را مظهر مراد و آرزوهای خود نبیند، هنوز فردی هوسباز است و عاشق نیست.
ایمانِ قوی نیز همین اثر را دارد. از آن جهت که مؤمنِ پاکْ اعتقاد، همیشه حق را در جانبِ کسی می داند که بدو ایمان آورده است و او را سرمایه نیکبختی و دستگیر خویش در دو جهان می انگارد... و اگر عشقِ آب و گِلی، سبب تحوّل انسان گردد، با وجود آنکه حُسنش ناپایدار و در معرض زوال است، پس درنگر که عشق معانی و صور غیبی و خدای لم یزل و لایزال با جانِ صاحبدلال چه کرده است و چه می کند و همین گونه عشق و دلباختگی است که مولانا، آن را طبیب علّتها (بیماریها) و کیمیای اخلاقی می داند».(6)
هیچ چیز در این جهانِ بزرگ، به اندازه کجرویهای نفس و زیاده خواهیهای نفسانی، روح را بیمار نمی کند و این عوامل که هر یک همچون ویروس عمل می کنند، به سادگی از میان نمی روند. درگیری با تک تک آنها در جنگی تن به تن نیز، کاری است صعب، بل محال؛ زیرا هنوز یکی را از پای درنیاورده ای که دیگری می آید و پس از آن دیگری و دیگری و... و سرانجام یکی از آنها، کار خود را می کند و تیرِ خلاص را به سوی مغز حیاتِ معنوی ما رها می کند.
راهی جز این نیست که همه آنها را به یکبار از پای درآوریم و آن جز به مدد «عشق»، ممکن نیست؛ زیرا او همچون آتشی است که خرمنِ رذایل را یکجا و یکبار، خاکستر می کند. پس توصیه حافظ را باید جدّی گرفت که می گفت:
عاشق شو، ورنه روزی کار جهان سرآید
ناخوانده نقشِ مقصود از کارگاه هستی
1. درباره عشق، خوزه اورتگای گاست، ترجمه: سید مهدی ثریّا، تهران: جوانه رشد، بهار 1380، ص 74.
2. همان، ص 76.
3. مثنوی، جام جم.
4. کلیات سعدی، چاپ فروغی، ص 620.
5. مثنوی معنوی، دفتر اول، دیباچه.
6. شرح مثنوی شریف، بدیع الزمان فروزانفر، ص 29 - 30.